شبی خفته بودم بعزم سفر پی کاروانی گرفتم سحر
برآمد یکی سهمگین باد و گرد که بر چشم مردم جهان تیره کرد
بِرَه بَر ، یکی دختر خانه بود بمعجر غبار از پدر میزدود
پدر گفتش ای نازنین چهر من که داری دل آشفته ی مهرمن
نه چندان نشیند درین دیده خاک که بازش به معجر توان کرد پاک
بر این خاک چندین صبا بگذرد که هر ذره از ما به جائی برد
ترا نفس رعنا چو سرکش ستور دوان میرود تا بسر شیب گور
اجل ناگهت بگسلاند ر کیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب
«بوستان سعدی»
کلمات کلیدی: نوشته شده توسط ساناز مقدم در شنبه 87 مهر 27 ساعت 2:56 عصر | لینک ثابت | نظرات شما ()
|